( داستان کاملا واقعی)
در راه از کنار گلزاری زیبا عبور میکردم،ایستادم و نگاهم را به گلهای زیبا دوختم به هر گل که مینگریستم چهره او برایم تجسم میشد با ذوق و شوق به گلزار رفتم و زیباترین گلها را انتخاب کردم یکی یکی از ساقه جدا میکردم و با وجود زخمی شدن انگشتانم با خار گلها لبخندی نثار آنها میکردم و به آرامی خارها را از شاخه جدا میکردم.
دسته گل را به سینه میفشردم ودر ذهنم تقدیم گلها را به او تمرین میکردم.
به او که رسیدم دسته گل را با یک دنیا عشق و محبت به او دادم دسته گل را گرفت و با جیغی آن را زمین انداخت؟
نگاهی غضب آلود به من کرد و گفت:همین میخواستی انگشتم را زخم کنی؟
نگاهی به دسته گل انداختم :فقط یک خار روی آن باقی مانده بود که من ندیده بودمش به او نگاه کردم ولی او رفته بود......
سلام.مطالبتون خیلی زیباست.من بروز شدم به من سربزنید.
chashm doose aziz hatman miam:S003:چ
سلام عالیییییییییییییییییییییییی بود میشه لینکم کنین
سلام خیلی قشنگ بود
بسیار جالب و غم انگیز بود.
dokhtareye bijanbe/bishour/nafahm...