گنجشک به خدا گفت:لانه ی کوچکی داشتم،آرامگاه خستگی ام وسر پناه بی کسی ام بود.
طوفان تو آن را از من گرفت کجای دنیای تو را گرفته بودم؟؟؟
خدا گفت:ماری در کمین لانه ات بود و تو در خواب بودی ، باد را گفتم لانه ات را واژگون کند و تو از کمین مار پر گشودی . چه بسیار بلاها که از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی.
تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر
جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای
نگارنده نقل کرد:
ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل میکردیم.
روزی رئیس دانشگاه به
ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و
سرود ملی کشور
خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀمان کم است. گفت: اهمیت ندارد
از برخی کشورها فقط
یک دانشجو در اینجا تحصیل میکند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد
کرد
، و سرود ملی خود را خواهد خواند.
چارهای نداشتیم. همۀ ایرانیها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و
اگر هم داریم، ما بهیاد نداریم. پس چه باید کرد؟
وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که
مشکل را
چگونه حل کنیم.
یکی از دوستان گفت: اینها
که فارسی نمیدانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم
و بگوئیم همین سرود ملی ما است. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و
اعتراض کند.
اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ میدانستیم، با هم تبادل کردیم.
اما این شعرها آهنگین نبود و نمیشد بهصورت سرود خواند.
بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم:
بچهها، عمو سبزیفروش را همه بلدید؟.. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است،
و هم ساده و کوتاه.
بچهها گفتند: آخر عمو سبزیفروش که سرود نمیشود. گفتم:
بچهها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم
:«عمو سبزیفروش . . . بله. سبزی کمفروش .
. . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله» فریاد شادی از بچهها برخاست و شروع به
تمرین نمودیم. بیشتر تکیۀ
شعر روی کلمۀ «بله» بود که
همه با صدای بم و زیر میخواندیم. همۀ شعر را نمیدانستیم. با توافق همدیگر،
«سرود ملی» به اینصورت تدوین شد:
عمو سبزیفروش! . . . بله.
سبزی کمفروش! . . . . بله.
سبزی خوب داری؟ . . بله.
خیلی خوب داری؟ . . . بله.
عمو سبزیفروش! . . . بله.
سیب کالک داری؟ . . . بله.
زالزالک داری؟ . . . . . بله.
سبزیت باریکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاریکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزیفروش! . . . بله.
……………
این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یکشکل و یکرنگ از مقابل
امپراطور آلمان ، «عمو سبزیفروش» خوانان رژه رفتیم.
پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند
و «بله» را با ما همصدا شدند،
بهطوری که صدای «بله» در استادیوم طنینانداز شد و امپراطور هم به ما ابرازبهخیر گذشت.»
تفقد فرمودند و داستان
( داستان کاملا واقعی)
در راه از کنار گلزاری زیبا عبور میکردم،ایستادم و نگاهم را به گلهای زیبا دوختم به هر گل که مینگریستم چهره او برایم تجسم میشد با ذوق و شوق به گلزار رفتم و زیباترین گلها را انتخاب کردم یکی یکی از ساقه جدا میکردم و با وجود زخمی شدن انگشتانم با خار گلها لبخندی نثار آنها میکردم و به آرامی خارها را از شاخه جدا میکردم.
دسته گل را به سینه میفشردم ودر ذهنم تقدیم گلها را به او تمرین میکردم.
به او که رسیدم دسته گل را با یک دنیا عشق و محبت به او دادم دسته گل را گرفت و با جیغی آن را زمین انداخت؟
نگاهی غضب آلود به من کرد و گفت:همین میخواستی انگشتم را زخم کنی؟
نگاهی به دسته گل انداختم :فقط یک خار روی آن باقی مانده بود که من ندیده بودمش به او نگاه کردم ولی او رفته بود......
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی
پسرک، در
حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید
سرمای برفهای
کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد
در نگاهش
چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از
خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو
میکرد
خانمی که قصد
ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک
که محو تماشا
بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد... ـ
آهای، آقا
پسر! ـ
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! ـ
آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید! ـ