!خیلی خیلی جالب!خفن!

دوستان نظر یادتون نره ها

!خیلی خیلی جالب!خفن!

دوستان نظر یادتون نره ها

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد...  ـ
آهای، آقا پسر! ـ

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟

نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!  ـ

آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی داریدـ

نظرات 4 + ارسال نظر
کورش تمدن یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:25 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
جالب بود
واقعا با یک کار کوچیک چقدر میشه بنده خدا رو خوشحال کرد

افسانه سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 22:34 http://www.yakamoz-ma.blogfa.com

ایییییییییییییییییییییییییییییی جانننننننننننننننننننننننننن قربونش بشم من

منتقد چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 19:30

ببخشید سایز پای پسره رو از کجا فهمیده بود ؟

ghafour یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:06

سایت خیلی خوبی . عالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد